هانیه وهابی - داستان ۲ پسر مهاجر از خراسان جنوبی است که کارگران کورهی آجرپزی هستند. سبزعلی، یکی از پسران، پایش در میان خاک به چیزی تیز گرفته، زخمی شده و گرفتار بیماری مهلک کزاز شده است.
چمن، پسر دیگر، میخواهد او را نجات دهد اما از این بیماری خلاصی نیست. سبزعلی بیمار است و هذیان میگوید: «بیبی، من رفتم توی کوزه شنا کنم. اینقدر به من نگو سوسک سیاه! ببین ماهی شدم! نه، مرا نیندازید توی تنور!»
چمن که میخواهد او را زنده نگه دارد، به یاد فیلمی میافتد که در تلویزیون دیدهاند: فیلمی دربارهی سفر به ماه: «مگر قرار نیست با هم به کرهی ماه برویم؟ فضانوردها را یادت رفته؟ کرهی ماه را چه؟ نگاهش کن، از پنجره پیداست!
آن سیاهیهای رویش را ببین! آنجا آب و درخت است!» اما سبزعلی آرام نمیگیرد و مرتب تکرار میکند که میمیرد. او از مرگ میترسد: «من که مردم، زیر خاکم میکنید؟! مثل باباغریب؟!»
چمن با تصویرهایی که از سفر به ماه برای سبزعلی میسازد، تلاش میکند او را تا سحر بیدار نگه دارد زیرا گفتهاند سبزعلی سحر را نخواهد دید و این درد درمانی ندارد: «درمانش مرگ است!»
گفتوگوی شبانه این ۲ پر از فقدان و تاریکی و امید و نور است. تاریکی واقعیت پیرامونشان است. فقدان، جاهای خالی زندگیشان. ماه سرزمینی شبیه همین دنیاست اما خالی از رنج. ماه برای آنها رهایی از رنج کورهپزخانهی تندرستی و مهربانی است.
چمن کنار سبزعلی تا سحر مینشیند و برای او از ماه و رؤیایهایشان میگوید تا اینکه سحر، دل تاریکی را میشکافد و سبزعلی سحر را میبیند: «بگو سحر را دیدی! بگو زنده میمانی! بگو به ماه میرویم! بگو!»